گل آقا. شماره 3. پاییز 1369
بارالها، احدا، لم یزالا، ای که تویی خالق هر پست و فرازا، نبود جز تو کسی در نظرم وقت نمازا، که کنم عرض نیازا، تو دهی روزی هر اردک و غازا، تو دهی رزق به هر گرگ و سگ و ماهی و بوزینه و خوک و شتر و گاو و پلنگ و خر و فیل و مگس و پشه و گنجشک و کلاغ و زغن و مورچه و اسب و بز و میش و وزغ و خرس و گرازا، تو رحیمی تو کریمی تو خبیری تو بصیری تو علیمی تو سلیمی تو خدایی ز همه خلق جدایی تو انیس دل مایی تو همان رازق محبوب قدیمی ولی افسوس که این بنده تو، بنده شرمنده تو، هر چه زنم داد، کنم ناله و فریاد، گلویم بکند باد، از این بنده مفلس نکنی یاد، نسازی دل من شاد، به حرفم ندهی گوش، که کردی تو مرا پاک فراموش، تو گویی نبود حرمت من پیش تو اندازه یک موش، من از دست تو پیوسته خورم جوش، پس از خوردن هر جوش شوم یکسره مدهوش و شود حال من غمزده مغشوش، که دارم همه شب زانوی غم بنده در آغوش، از این رو که پس از خدمت سی ساله که این بنده دلخسته شدم بازنشسته همه جا راه به روی من مفلوک ببسته، ز چپ و راست طلبکار سمج از همه جانب به کمین من بیچاره نشسته، دل من سخت شکسته، که پسانداز ندارم، نه پسانداز ندارم که دو تا «غاز» ندارم، ز پی پختن دمپختک و آش و کته من گاز ندارم، غرض، این بنده در این شهر دلی باز ندارم، ز پی گفتن درد دل خود همدم و همراز ندارم، تو هم ای خالق من، رازق من، دکتر من، حاذق من، هیچ نگویی که در این شهر پر از ولوله و غلغله، این شهر گرانی که بود سیبزمینی ز طلا نیز گرانتر، نبود هیچکسی فکر کسی ، نیست یکی دادرسی حامی و فریادرسی، بنده من با همه بیکاری و بیماری و صدگونه گرفتاری و بیپولی و سختی چه کند؟ با زن و فرزند چه خاکی به سر خرجی روزانه بریزد زکجا آورد این پول کلان را که دهد دست حسین و حسن و احمد و حاجی تقی و مشهدی عباس و حبیب و رجب و حاج نبی یا دگری یا زکجا آورد این پول ز بازار خرد فرش و مس و کاسه و تشت و لگن و قند و قماش و شکر و نفت و برنج و کله و پیرهن و روسری و چادر و جوراب و کت و کفش و قبا را؟!
* کردگارا، تو خداوند جهانی، به یقین واقف اسرار نهانی، همه جا حامی هر پیر و جوانی، تو همانی که توانی دو جهان را به یکی قوطی کبریت چپانی تو توانی دل ما شاد کنی، خانه ما از کرم آباد کنی، خاطر ما را ز غم آزاد کنی، بر همه کس خانه دهی، بی چک و بی چانه دهی قدرت آن هست که آن را بدهی یا ندهی، پول فراوان بدهی قند و قماش و شکر و نان بدهی، هم سروسامان بدهی، آنچه که خواهد دل ما آن بدهی، تا بتوانیم فراهم بنماییم همه قوت و غذا تا بدر آریم شکم را ز عزا، خوب بپوشیم و بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم که تا بر دگران فخر فروشیم و نباشیم از آن مردم بیچاره آواره بیکاره درمانده وامانده که محتاج به نان شب خویشند و پریشند، الهی تو بده ثروت بسیار به این بنده شرمنده که باغی بخرم در ونک و خانه زیبای قشنگی وسط باغ بسازم که در آنجا گل و گلخانه و استخر و وسایل، همه آماده شود، یکشبه ترتیب همه کار در آن داده شود، «مثل کسانی که به ناگاه در این شهر رسیدند به پول و پله و باغ و حشم، صاحب املاک فراوان شده دارای زر و سیم و مقام و خدم و حشمت بسیار شدند…» مرا نیز تو از هیچ رسان بر همه چیز ای که تویی قادر مطلق ولی این را به حضور تو کنم عرض، که این عرض بر این بنده بود فرض، که بر عکس روال دگران بنده در این دار فنا مال حلال از تو همی خواهم و خواهم که ببخشی ز کرم پول حلالی» که روم سوی اروپا پی تفریح به میلان و رم و لندن و پاریس و کپنهاک و بوداپست و رتردام و مونیخ و وین و لیسبن و هامبورگ و ژنو، تا سر فرصت بخورم آب و هوا را!***آب را ول نکنید!با اجازه از «سهراب سپهری» که سرود:
«آب را گل نکنید.»
آب را ول نکنید
یعنی از چشمه جوشنده چشمان شما
بیخودی اشک نگردد جاری
Friday, December 21, 2012
بارالها
Monday, December 17, 2012
من زنم
باید باکره باشى، باید پاک باشى!
براى آسایش خاطر مردانى که پیش از تو پرده ها دریده اند ! چرایش را نمیدانى فقط میدانى قانون است، سنت است ، دین است قانون و سنت را میدانى مردان ساخته اند اما در خلوت مى اندیشى به مرد بودن خدا و گاهى فکر میکنى شاید خدا را نیز مردان ساخته اند!! من زنم ... با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست که زرق و برقش شخصیتم باشد من زنم .... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا میشوی تمام حرف هایت عوض میشود دردم می آید نمی فهمی تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است حیف که ناموس برای تو .... است نه تفکر حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است من محتاج درک شدن نیستم / دردم می آید خر فرض شوم دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری و هر بار که آزادیم را محدود میکنی میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است نسل تو هم که اصلا مسول خرابی هایش نبود میدانی ؟ دلم از مادر هایمان میگیرد بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند نه ...خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت جایش النگو داد ... مادرم از خدا میترسد ... از لقمه ی حرام میترسد ... از همه چیز میترسد تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است دردم می آید ... این را هم بخوانی میگویی اغراق است ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد باز هم همین را میگویی ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟ دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند ... و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند .... مادرت اگر روزی جرات پیدا کرد ازش بپرس از س.ک.س با پدر راضی بود ؟؟؟ بیچاره سرخ می شود ... و جوابش را ... باور کن به خودش هم نمی دهد ........... دردم می آید از این همه بی کسی دردم می آید |
Sunday, November 11, 2012
First Not The Last, On Defending The Human Rights
In Germany, they came first for the Communists, And I didn’t speak up because I wasn’t a Communist;
And then they came for the trade unionists, And I did
In Germany, they came first for the Communists, And I didn’t speak up because I wasn’t a Communist;
And then they came for the trade unionists, And I did
n’t speak up because I wasn’t a trade unionist;
And then they came for the Jews, And I didn’t speak up because I wasn’t a Jew;
And then . . . they came for me . . . And by that time there was no one left to speak up."
Martin Niemöller
Friedrich Gustav Emil Martin Niemöller (14 January 1892 – 6 March 1984) was a German anti-Nazi theologian and Lutheran pastor.
And then they came for the Jews, And I didn’t speak up because I wasn’t a Jew;
And then . . . they came for me . . . And by that time there was no one left to speak up."
Martin Niemöller
Friedrich Gustav Emil Martin Niemöller (14 January 1892 – 6 March 1984) was a German anti-Nazi theologian and Lutheran pastor.
------------------------------------------------
------------------------------------------------
در آغاز نازیها سراغ کمونیستها را گرفتند تا با خود ببرند و سر به نیست کنند. من سکوت کردم و لام تا کام حرف نزدم چون کمونیست نبودم. بعد (از کمونیستها) در نخ اتحادیههای کارگری رفتند اما چون در شمار آنان نیز، نبودم سکوت کردم. یهودیها را که هدف گرفتند بازهم واکنشی نشان ندادم چون یهودی نبودم. تا اینکه سر وقت خودم آمدند...وقتی خودم را دستگیر کردند... دیگر کسی نبود تا صدایی به اعتراض برآرد.
«مارتین نیمولر» (۱۴ ژانویه۱۸۹۲ – ۶ مارس ۱۹۸۴) کشیش پروتستان ضد نازیسم
Sunday, October 14, 2012
Knowledge and Ignorance
You counter ignorance with facts and unbiased information, not with slanted opinions, and double standards. You can't wash ignorance and misinformation with fabrication that fits your agenda or preconceived opinion. Knowledge is to ignorance as water is to fire. Short cuts are doomed to be short lived.
Subscribe to:
Posts (Atom)